به گزارش سروییس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه» در این متن آمده است: این جانب ابوالقاسم خزعلی به سال ۱۳۰۴ شمسی در شهرستان بروجرد دیده به جهان گشودم. تا سن نزدیک ده سالگیام را در زادگاهم سپری کردم. آنگاه به همراه پدرم غلامرضا و مادرم ربابه و جدّم مرحوم حاج عبدالکریم و برخی دیگر از بستگان به مشهد مهاجرت کردم. بعدها بستگان ما به بروجرد برگشتند؛ ولی پدر، مادر، برادران، خواهران و بنده در مشهد ماندیم.
در بروجرد که بودم به مکتب خانه سیّد جعفر شیرازی که معلّم خوبی بود، می رفتم. وقتی به مشهد آمدم در یکی از مدارس، آزمونی از من به عمل آمد و در کلاس چهارم مشغول به تحصیل شدم و تا کلاس ششم ابتدایی را در مشهد گذراندم.
سپس بعضی از کلاس های دبیرستان را شبانه خواندم. پس از اتمام دوره دبیرستان مشغول به کار شدم تا زمانی که رضاخان تبعید شد و زمینه حوزه به وجود آمد. روزی یکی از افراد خیّر که با من سر و کار داشت و در محلّ کارم بود به من گفت: فلانی! نمی خواهی طلبه بشوی؟ من مثل کسی که گمشده ای داشته باشد و یک مرتبه آن را پیدا کند، شادمان شدم و با جواب قاطع گفتم: چرا. گفت: صبح ها و شب ها مشغول به تحصیل باش و روزها مشغول به کار. کارِ من هم نوشتن فاکتورهای فروش و ثبت و ضبط اموال مغازه ای بود که لوازمِ کفش، مانند میخ، مقوّا و امثال این ها را در آنجا می فروختند.
خلاصه این که من دیدم طلبگی با روح من بهتر می سازد. از اینرو، وارد حوزه علمیّه مشهد شدم و در مدرسه علمیّه نوّاب مشهد به تحصیل مشغول شدم و مقدّمات و ادبیّات را پیش اساتیدی چون: جناب آقای صدرزاده ـ که الاَن مقیم تهران هستند ـ ، مرحوم آقای خدایی، دامغانی و مرحوم محقّق قوچانی خواندم. همچنین جلدین لمعه، قوانین و معالم را نزد مرحوم حاج سیّد احمد یزدی تلمّذ کردم. رسائل، مکاسب و کفایه را نزد مدرّس بسیار عالی قدر، خوش بیان و دقیق مرحوم آیه اللّه هاشم قزوینی خواندم و مقداری از بحث کفایه را نیز در خدمت شیخ مجتبی قزوینی تلمّذ نمودم و نیز یک سال شب ها در درس خارج مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی که معلّم سطوح عالی بود حاضر شدم؛ ولی دیدم در مشهد اشباع نمی شوم، از این رو، بر آن شدم تا در درس حضرت آیه اللّه العظمی بروجردی۱ که در آن زمان در سراسر حوزه ها طنین افکن شده بود، شرکت کنم؛ بدین منظور، در سال ۱۳۲۴ یا ۱۳۲۵ شمسی وارد قم شدم.
زندگی ما در حدّ زندگی مستضعفان بود و با رنجی که پدرم متحمّل می شد زندگی ساده ای را می گذراندیم. در بروجرد که بودیم حتی برای تهیّه کاغذ مشکل داشتیم. معلّم ما می گفت: یک ورق حلبی بیاورید و چهار قسمت کنید یک طرف انشا، یک طرف مشق و…بنویسید. او به ما راه زندگی را یاد میداد. به مشهد که آمدیم در منزلی با یک اتاق، چهار پنج نفر به سر میبردیم. به همین دلیل، من به سر کار رفتم. ویژگی خاصّ پدرم این بود که وی به ولایت، اعتقادی راسخ داشت. وقتی رضاخان مجالس عزاداری را تعطیل کرد، پدرم و دوستانش مقیّد بودند در روز عاشورا، زیارت عاشورا را بخوانند. از اینرو، به بیابان می رفتند تا کسی متعرّض آنان نشود و مرا نیز همراه خود می بردند. من هم از همان جا علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کردم و بعدها در پای منبر سیّدی والاقدر نهجالبلاغه را یاد می گرفتم و به واسطه بیان همین سیّد والاقدر بخشهایی از نهج البلاغه را که در همان سنین کودکی فرا گرفتم، هنوز در خاطر دارم و گاه گاهی ذکر خیری از ایشان دارم. نکته ای که در اینجا قابل تذکر است این که پدر و مادرِ معتقد، در روحیّه آدمی خیلی مؤثّراند. در همین زمینه در قضیّه کشف حجاب (سال ۱۳۱۴شمسی) و قضیّه مسجد گوهر شاد، پدرم شور این معنا را داشت؛ ولی آن شب خواب سنگینی بر ایشان مسلّط شد که بیدار نشد، مقدّرات الهی این بود. صبح که از خواب بیدار شد با خبر شدیم که حادثه ای رُخ داده است. ایشان به سوی مسجد گوهر شاد حرکت کرد و مرا نیز با خود برد. وقتی به مسجد رسیدیم، دیدیم چند نفر نیمه جان افتاده اند و یک نفر هم گلوله خورده و نفسهای آخر را می کشد. با او صحبت کردم، گفت: من اهل خواجه ربیع هستم. بعد رفتیم داخل صحن نو، دیدیم در آنجا هم یکی افتاده که اهل همدان است. سپس من آمدم بالای سر آن محتضر دیدم که جان داده است. خاطره آن حادثه تلخ الاَن هنوز در جلو چشم من مجسّم است. از اینرو، خرسندم که پدرم دارای روحیّه انقلابی بود. وی با این که در صحنههای اجتماعی انقلاب شرکت نداشت، ولی دوست میداشت در کارهای ماجرایی و کارهایی که علیه دولت است شرکت کند. از اینرو، صبح که از خواب برخاست و متوجّه شد که در مسجد گوهرشاد کشتار شده، متأثر شد که چرا شب گذشته خوابش برده است.
دوره تحصیلی در مشهد
من علاوه بر تحصیل در مدرسه نوّاب در مدرسه ای که الاَن خراب شده نیز سکونت داشتم و خاطره ای هم از آنجا دارم. در مدرسه نوّاب چهار نفر در یک اتاق زندگی می کردیم و نام هر چهار نفر ما ابوالقاسم بود و آن چهار نفر عبارت بودیم از: خزعلی، صرّاف زاده، یگانه و جلالی.
خاطره جالبی که از مدرسه نوّاب دارم این است که در آنجا با مردی بزرگ به نام میرزای اصفهانی آشنا شدم. شخصیّتی بود که ارتباطش با ولیّعصر(عج) خیلی محکم بود. به ملاقات حضرت نیز نایل شده بود و حوزه مشهد تا الاَن هر چه اثر دارد از ایشان است. وی فلسفه و عرفان را خیلی محکوم می کرد و در آنجا ایشان حال و هوا را به اهلبیت :برگرداند به طوری که فلسفه نه تنها از کار افتاد، بلکه مبغوض هم شد. البته دانش فلسفه به تنهایی عیب ندارد، امّا اگر مبنای دین واقع شود، اشکال دارد. فلسفه را باید آموخت تا بتوان با زبان فلاسفه آشنا شد. مرحوم علاّ مه طباطبائی ۱با این که در فلسفه قوی بود، امّا در تفسیر خود می فرماید که با فلسفه و عرفان نمی توان قرآن را تفسیر کرد. این ها سه ضلع مثلّثاند که در یکجا جمع نمی شوند. با این که کار ایشان این بوده با این حال، در چند جای تفسیرشان تصریح کرده اند.
یکی دیگر از مردان بزرگی که من دیدم حاج شیخ هاشم قزوینی بود که با آیه اللّهالعظمی سیستانی هم رفیق بود و در قم با هم بودیم و در درس آیهاللّه بروجردی حاضر می شدیم که بعد ایشان عازم نجف شد.
درس آیه اللّه بروجردی جذبه قوییی داشت، خیلی منظّم و منقّح بود. از اینرو، بسیاری از طلاّ ب مایل بودند در درس او شرکت نمایند. البته دو عامل ایشان را از شاگرد پروری شایسته باز می داشت: عامل اوّل، مرجعیّت وی بود که مراجعه به ایشان زیاد بود و عامل دوم پیری وی بود و گرنه او شاگرد پرور بسیار خوبی بود. برای همین دو عامل دو درس خود را به یک درس تقلیل داده نخست اصول و فقه تدریس می کرد و بعد به فقه پرداخت و من درس اصول وی را درک نکردم؛ بلکه فقط به درس فقه او می رفتم و در آن جا بود که من تواضع مرحوم امام و آقای داماد را دیدم؛ چرا که منِ طلبه جوان و حضرت امام(ره) که خود از مدرّسان بزرگ حوزه بود و افرادی مانند او نیز در درس مرحوم بروجردی حاضر می شدیم.
درس مرحوم بروجردی بسیار محقّقانه بود. بنده گاهی به صورت کتبی اشکال می کردم. از یادگاری هایی که از ایشان دارم این است که در درس استصحابِ متعارض، اشکالی مطرح کردم و به ایشان دادم. وی در جلسه بعد مطرح کردند و پاسخ دادند. از همان جا فهمیدم که ایشان شاگردپرور است. بعد کم کم فاصله بین من و او کم شد و مهر و محبّت او شامل حالم شد.
ارتباط با آیه اللّه العظمی بروجردی
از چیزهایی که خیلی مرا به مرحوم آیه اللّه العظمی بروجردی ۱نزدیک کرد حادثه تبعید من در سال ۱۳۳۹شمسی به رفسنجان بود و به علّت تعرّضی که به شاه داشتم، تقریباً می خواستند حکم اعدام صحرایی برای من درست کنند و بعضی از سرمایه داران رفسنجان هم مطلب را خیلی پروبال داده بودند. من در مقابلشان ایستادم. آنان هم بر ضدّ من توطئه کردند و مرا به مدّت سه ماه به گناباد تبعید کردند. در این میان نامه ای نوشتم برای آقای بروجردی که من از نظر آب و هوا مشکلی ندارم و مدّت سه ماه هم برای من مهم نیست؛ ولی اینجا صوفی ها هستند و می خواهند با من ملاقات کنند و من از اینها ناراحت هستم، اگر یک جای بدآب و هوا باشد و سه ماه را به نه ماه تبدیل بکنند برای من بهتر است. آقای بروجردی خیلی متأثّر شد و به دستگاه اشاره کرد و شیخ مجتبی اراکی را به نمایندگی از سوی خود به رفسنجان فرستاد و مسئله را حل کرد و قضیّه تمام شد. من آمدم خدمت آقای بروجردی و عذر خواستم، گفتند: نه کار برای خدا بوده و ان شاء اللّه نتیجه اش خوب است. مباشر ایشان گفت: آقای بروجردی یک شب به خاطر شما تب کرد. من خیلی ناراحت شدم و گفتم: من عذر می خواهم، در مقام زحمت دادن به شما نبودم. وظیفه ای بود که چیزی گفتم. گفت: نه طوری نیست.
وقتیمرا از خانه برای تبعیدبیرون می بردند قرآن را باز کردم یکجا آیهمنحصر به فردی در قرآن هست که با این قضیّه ما می خواند : (الّذین أُخرجوا من دیارهم بغیر حقٍ الاّ أن یقول ربنا اللّه و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم ببعضٍ لهدُّمت صوامعُ و بیع و صَلَوۃ مساجد یذکر فیها اسم اللّه کثیراً و لینصرنّ اللّه من ینصره انّ اللّه لقویّ عزیز)[۱].خیلی مرا دل گرم کرد و من در راه، الطاف خفیّه را آشکارا می دیدم. این جریان به گوش حضرت امام ۱رسید. من نمیدانستم که ایشان ضدّ شاه است. ایشان مرا خواست. با خود گفتم: نکند ایشان بگوید: تو یک طلبه هستی، با شاه چکار داری؟ از این رو، من هم خیلی مطالب را نگفتم، بلکه گفتم: چون اینان داشتند سینما می ساختند و می خواستند بچّه ها را فاسد کنند، من هم وارد عمل شدم. دیدم که با رشادت فرمودند: نه، مایه ای در شما هست و این جریان تن به تن ما را با ایشان مرتبط کرد و خاطره من از ایشان این بود. گرچه بعد فهمیدم امام ۱یک کوهِ آتشفشانِ بزرگ است و ما در برابر ایشان یک جرقّه هستیم. از آن پس دلداده ایشان شدم. یک ماه پیش از شروع نهضت من می خواستم به نجف آباد بروم و هنوز ایشان اعلامیّه ای نداده بود، گفتم: فرمایشی دارید؟ فرمود: آتش زیر خاکستر است. من فریاد می کنم، به علمای نجف آباد بگو، آنان هم فریاد بکنند. من رفتم و پیام ایشان را به علمای نجفآباد رساندم. بعد از آن، امام(ره) اعلامیّهای در باره انجمن های ایالتی و ولایتی صادر کرد.
فعّالیّت های سیاسی و اجتماعی پیش از انقلاب
عادتم بر این بود که در برابر بدی ها ایستادگی می کردم و همچون پدرم روحیّه پرخاش گری داشتم. در منبر معمولاً چنین بودم. حتی پیش از انقلاب در آبادان اگر حرکت سویی انجام می شد، من فریاد می کشیدم.در آن زمان کمونیست ها هم فعّالیّت می کردند و رئیس فرهنگ، آنان را بیرون می کرد. ما یک شب به فضل الهی آنان را بیرون کردیم. گفتم: آقایان مرخصاند که بروند، اگرنروند، هستند کسانی که آنان را بکشند و بالای سرشان هم بایستند و بگویند: ما قاتل هستیم. بعد از این واقعه، من خیلی پریشان شدم، صبح آمدم مدرسه، یکی از کمونیستها گفت: شما به ما نسبت توده ای داده اید؟ گفتم: من نسبت ندادم، بلکه رئیس فرهنگ گفته است. او گفت: آنان باید بیرون بروند. در بین بحث، ناخواسته توهینی به حضرت نوح(ع) کرد. گفتم: روشن شد که توده ای هستی؛ زیرا اگر مسلمان بودی به پیغمبر توهین نمی کردی. سرانجام بعد از ۲۴ ساعت آن جا را ترک کردند. این واقعه در حدودسال ۱۳۲۶ یا ۱۳۲۷شمسی رخ داد. بعضی از فدائیان اسلام با ما خیلی مأنوس بودند و می گفتند: ما می کشیم و می ایستیم و برای همین ما با کمک مؤمنان این کارها را می کردیم. یکی از جوانان که الاَن زنده است، در بازار به سرهنگی که با خانم خود که مینیژوپ پوشیده بود رد می شد، گفت: پیامبر اکرم۹ فرموده است: «هر کس راضی باشد زنش را نگاه کنند، دیّوث است».
این سرهنگ وقتی این را شنید آتش گرفت. بلافاصله با پلیس تماس گرفت و او را به شهربانی بردند. رئیس شهربانی گفت: به سرهنگ جسارت کردهای؟ گفت: من جسارت نکرده ام، من روایت خواندهام. گفتم: «پیغمبر اکرم۹ فرموده است: هر کس راضی باشد به زنش نگاه کنند دیّوث است» چه این آقا باشد چه تو باشی و چه شاه باشد! حال شما آن زمان را در نظر بگیرید و این روحیّه را! آری، منبرها با این روحیّه ها بود و هر کس دردِ دین داشت، پای منبر حاضر می شد. بعدها که قضیّه رفسنجان و تبعید شدنم پیش آمد، دیدم زمینه آماده شد. از اینرو، گفتم: اکنون که فریادگر بزرگی هست، پس باید مشغول فعّالیّت شوم. از اینرو، از روزی که امام را شناختم، همواره از او اشاره کردن و از ما به سر دویدن بود. و از این رو بود که فرمود: پیام مرا به علمای نجف آباد برسان و این زمانی است که هنوز نهضت شروع نشده بود. بنابراین، من خدا را بسیار شاکرم که از یک ماه پیش از نهضت تا شب آخر (۱۴ خرداد ۱۳۶۸) در خدمت این مرد بوده ام. یک ساعت پس از رحلت حضرت امام(ره) به مرحوم سیّد احمد آقا گفتم: اجازه بدهید من به محضر ایشان بروم و بوسهای بر ایشان بزنم، ایشان موافقت کرد و من صورت امام را به عنوان خداحافظی بوسیدم، ولی ارتباط قطع نشد و معمولاً شبها با مهربانی به خوابم می آمد. حتی دو شب با فاصله در خواب به من فرمود: بیا کربلا! گفتم: کربلا!؟ چون قبلاً کربلا رفته بودم؛ امّا این دفعه ـ که چهار سال پیش رفتم ـ چیز دیگری بود. همه عمرم یک طرف و این کربلایی که ایشان دعوت کرد یک طرف.
وقتی که نهضت شروع شد و امام(ره) را تبعید کردند و بعد از نه ماه و چند روز بازگشتند. دوستان گفتند: منبر بازگشت ایشان را شما به عهده بگیرید. خود امام هم اشاره ای کردند. رفتم خدمت امام که هیجدهم فروردین ماه ۱۳۴۳ بود. روزنامه اطلاعات نوشته بود: چون روحانیّت با دستگاه کنار آمد، ایشان را آزاد کردند. امام با آن روحیّه انقلابیاش فرمود: آیا می گویی مطلب دروغ است یانه؟ اگر نگویی خودم از پای منبر فریاد میزنم و می گویم. گفتم: این که چیزی نیست، از این مهم تر را هم می گویم. شبی در فیضیّه جلسه ای تشکیل شد، آقایی قبل از من منبر رفت. موج جمعیّت، سیل آسا می آمد، آن بنده خدا نتوانست منبر را اداره کند، آمد پایین. با خود گفتم: با این جمعیّت که خود امام(ره) در آن حضور دارند، اگر نتوانم منبر را اداره کنم، برای امام خیلی بد می شود و مناسب نیست. از اینرو، بر خدا توکّل کردم و به منبر رفتم. دیدم ابتدا باید این مردم را ساکت کرد. راهش چیست؟ پس از بیان بسماللّه و گفتن حمد، گفتم: الف ـ ب ـ پ ـ ت ـ …، مردم ساکت شدند. نبض مجلس را گرفتم. آن گاه گفتم: پس از نه و ده و بین ده و نه خورشیدی در قم تابید و به معصومین: سلام کرد و ایشان در جواب فرمود: شبم به روی تو روز است و دیده ام به تو روشن وَاïنâ هَجَرâتَ سَواءٌ عشیّتیـ و غداتیـ؛ اگر تو از من دوری کنی، روز و شب برایم یکسان است.
چون امام بین ساعت نه و ده تشریف آورده بودند، از این رو، این جمله و چند جمله ادبی دیگر گفتم که مردم ساکت شدند. بعد در باره ایشان گفتم: روزنامه اطلاعات مطالب کذبی را نوشته است که روحانیّت با دستگاه کنار آمده است! کدام روحانی؟ کدام روحانی می تواند با دستگاه کنار بیاید؟ امام نشسته بودند و گوش می دادند و دیدند که آن حرارت لازم را به خرج دادهام و هر چه بود با صراحت گفتم.
در بین سخنرانی، هوا بارانی شد. گفتم: ای باران! تو ببار، بدن ها را پاک کن و من هم می بارم و هر دو با هم جسم و جان را تمیز و طیّب می کنیم. از این منبر، امام(ره) خرسند شدند و این منبر، تاریخی شد. برخی گفتند: در زندان صدام که بودیم، این منبر را تکرار می کردیم. بعد امام ۱فرمودند: تو و آقای مشکینی و یک نفر دیگر همیشه باشید و من چون با امام خیلی خودمانی شده بودم، گفتم: اگر خواستید نفر پنجم را اضافه کنید که همسو باشیم با ما مشورت کنید. امام از این صراحت لهجه خیلی خوشحال شد و فرمود: من می خواهم که با من اینطور باشید، صریحاللّهجه باشید، مِنّ و مِنّ نکنید. وقتی که ایشان به مقام امامت و رهبری رسید باز با ایشان صحبت و مشورت داشتم. ایشان فرمودند: فلان کس را برای نمایندگی قبول کن. گفتم: به این علّت نمی توانم. به شوخی فرمود: به حرف من هم گوش نمی کنی؟
حفظ قرآن و نهج البلاغه
من چون ادبیّات عرب را بسیار خوب خوانده بودم و علاقه زیادی به قرآن داشتم، به حفظ قرآن روی آوردم؛ ولی به دلیل تراکم کارها گاهی برنامه حفظ را رها می کردم تا این که سرانجام در چند سال پیش مصمّم شدم که کلّ قرآن را حفظ نمایم که ـ بحمداللّه ـ این توفیق حاصل شد و در مسابقه کشوری مقام اوّل را در ایران کسب کردم و نیز در مسابقه بین المللی رتبه دوم را به دست آوردم. بعدها دوستانی (دانشجویانی) از دانشگاه امام صادق(ع) آمدند و گفتند: با ما در باره حفظ قرآن، معاهده ای برقرار فرما. گفتم: حفظ قرآن از شما و حفظ نهج البلاغه از من و این را هم می دانید که کلمات نهجالبلاغه سختتر از کلمات قرآن است. سرانجام با آنان عهد کردم که اگر شما برنده شدید، من شما را به حج می برم و اگر من برنده شدم، چون شما دانشجو هستید و در آمدتان کم است، هر نفر پنج هزار تومان به فقرا صدقه بدهید. خلاصه این که پس از دو سال یکی از آنان پانزده جزء و دیگری پنج جزء را حفظ کردند و من هم موفّق به حفظ کلّ نهج البلاغه شدم.
مسئولیّت های پس از انقلاب
وقتی که حضرت امام به ایران تشریف آورد، من در اهواز بودم و سه شهر اهواز، آبادان و خرّمشهر را شبانه روز سرکشی می کردم و با مردم صحبت می کردم؛ چون آنجاها منطقه مرزی و خطرناک بود. مردم می خواستند در آن جا سرهنگ ها را بکشند؛ امّا من می خواستم امام بیاید و کار را تمام کند. از این رو، مواظب بودم و نمی توانستم شهرها را ترک کنم. در یازدهم بهمن ماه به من تلفن کردند و گفتند: فردا امام می آید. شما بیا به عنوان پدر شهید صحبت کن. شهید مطهّری ۳۵ دقیقه با من تلفنی صحبت کرد. طولانیترین تلفنی که تا آن موقع داشتم. گفتم: من نمی توانم اینجا را رها کنم. اوضاع به هم می ریزد. درست است که دیدار امام و ملاقات اوّل، خیلی مورد علاقه من است؛ امّا چه کنم که سه شهر به هم می ریزد. به ایشان گفتم: برای من مشکل است، ولی ایشان خیلی اصرار کرد تا این که سرانجام امام آمد و من در ۲۲ بهمنماه به منزل امام مشرّف شدم و عرض کردم: الحمداللّه الذیـ أذهب عنّا الحَزَن و گفتم: عذر می خواهم اگر دیر آمدم، علّت را گفتم. امام فرمود: می دانم، وظیفهات همان بوده که انجام دادی اظهار لطف و محبّت کرد. در همانجا یک رندی دید امام به من خیلی محبّت می کند، تا آمدم بیرون دستها را روی سینه گذاشت و سلام کرد و گفت: حضرت آیه اللّه! هفت میلیون در اختیارت می گذاریم، اگر لازم بود به فقرا بدهید. این هم دیدار ما با امام بود و از آن بعد مشغول کار شدم. وقتی که حضرت امام بنده را برای عضویّت در شورای نگهبان برگزید، عذر آوردم و برای بار دوم که تقاضا کرد، من قبول کردم. امام فرمود: بیا، به آن کارهایت هم می رسی. گفتم: چشم. در مجلس خبرگان قانون اساسی بودم و در مجلس خبرگان رهبری هم هستم. زمانی اعضای خبرگان قانون اساسی، در ۲۵ یا ۲۷ رمضان بود که خدمت امام رسیدند. ایشان مقداری صحبت کرد و همه را ارشاد کرد. آن گاه پس از پایان جلسه، به من فرمود: تو بمان، آقای بهشتی هم بماند. یکی دو نفر دیگر هم بودند. نزد کسانی که دارای محورهای عقیده ای مختلف بودند، نمی خواستند چیزی بگویند. به ما چند نفر فرمود: مواظب باشید زن، رئیسجمهور نشود که مرحوم بهشتی خیلی با ظرافت تعبیر کردند به این که رئیس جمهور باید از رجال سیاسی باشد و دیگر این که در باره مِلک مردم سفارش فرمود که بیجهت کسی تعرّض به مال مردم نکند و هر کس به بهانه این که فلانی مستکبر است به اموال او دستبرد نزنند و مورد تصرّف قرار ندهند. اگر کسی از راه شرعی مِلکی به دست آورده، هر چه قدر هم زیاد باشد کسی نمی تواند در آن تصرّف کند. اگر امام یک دستور کوچکی در این زمینه می داد، مردم می ریختند و روزگار سرمایه داران را سیاه می کردند؛ ولی امام می فرمود: من باید جواب خدا را بدهم. بعضیها که عمامه ای به سر داشتند، گفتند: هر کس که دارایی اش بیش از اندازه لازم باشد، حرام است. رفتم پشت تریبون، گفتم: برای ناخن چیدن روایتی لازم است که سند داشته باشد. روایتی که سند ندارد، حتی به درد ناخن چیدن هم نمی خورد. شما مال مردم را به چه دلیل بر خود حلال می کنید؟ گفتم: اگر شما بایستید، ما هم ایستاده ایم که ـ بحمداللّه ـ قانون اساسی قوییی تنظیم شد.
از دیگر کارهای سیاسی من این است که در سه دوره مجلس خبرگان رهبری عضویّت دارم و در کمیسیون تحقیق فعّالیّت می کنم. این کمیسیون در باره ویژگی و صفات رهبر تلاش می کند و شاید این انفع باشد که کسی صدمه نزند و ما باید بیدار باشیم و جهاتی که لازم است حتی به خود رهبر هم تذکر بدهیم و دادهایم و ایشان هم پسندیدند. پایه مهم، رهبری است. اگر به این پایه صدمه برسد، آن سه قوّه دیگر، ضعیف خواهد شد. ما باید زیر نظر رهبری کار کنیم. این جنبه را از جهت مثبت و منفی باید مورد اهتمام زیاد قرار داد.
ارتباط با مقام معظّم رهبری
در ملاقات های با ایشان، مطالب را بیان می کنم. ایشان با سعه صدر می پذیرد. حتی یک بار خدمت ایشان عرض کردم: شما فرمودید: من صددرصد، رئیس جمهور(آقای خاتمی) را تأیید می کنم! این مطلب، خیلی دنباله دارد! ما نمی توانیم این را کنترل کنیم. تاما بخواهیم جایی صحبت کنیم، بلافاصله می گویند: آقا ایشان را صددرصد تأیید کردند. ایشان در پاسخ فرمود: ما در مرحله خاصّی به سر می بریم و من باید جمع و جور کنم که باشند و تأیید بشوند و کار کنند؛ ولی این بدان معنا نیست که شما انتقاد نکنید. شما اگر مطلبی دارید بگویید و انتقاد کنید.
این مطلب را من به مجلس خبرگان منتقل کردم و به دوستان گفتم که عمده، محورِ رهبری است. مسئله رهبری را بگویید. اگر نگویید، خطر پیش می آید و به گردن شما میافتد. نکات مثبت و منفی را بگویید. تا به حال ـ بحمداللّه ـ توفیق نصیب شده است.
فعّالیّت های علمی
تنها اثری که از بنده به چاپ رسید، تفسیر سوره فاتحه الکتاب است. بر شعرهای عینیّه ابن أبی الحدید در باره امیر المؤمنین ـ که هشتاد و چند بیت است ـ نیز شرحی نوشتهام؛ ولی اکنون نمی دانم کجا است. همچنین در باره تنظیم آیات قرآن نیز تلاش هایی انجام دادهام که البته به اتمام نرسیده است. در این زمینه بنا دارم مجموعهای تنظیم کنم که بتوان از آن دریافت که مثلاً جمله(و اللّه عزیزٌ حکیم)در چند جای قرآن آمده، و یا جمله (علیم حکیم)و یا (حکیم علیم) برایش ضوابطی درست شود که هرگاه بخواهند بگویند: سوره، مثلاً همیشه بگویند : (علیم حکیم).این برای حافظه هم خوب است و اگر مثلاً در سوره انعام است، همیشه بگویند: (حکیم علیم).یا مثلاً در باره این که سیر لیل و نهار همه جا با «ل» آمده، ولی یک جا با «اïلی» و آن در سوره لقمان است. این یک مطلبی است که جمع و جورش کرده ام، ولی هنوز کامل نشده است. کار من بیش تر روی قرآن و نهجالبلاغه است. این که از شورای نگهبان کنار کشیدم برای آن بود که در این پایان عمر، چیزی در باره قرآن بنویسم، نکاتی را که کمتر در تفاسیر گفته شده است از خود قرآن و روایات استخراج کنم و به آن ها بپردازم.
نظر شما